زبانحال حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام قبل از شهادت
دریا کشید نعـره، صدا زد: مرا بنوش غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش وقـتی که آب را به روی آب ریـخـتی آمد چو موج، در جگرِ بحر، خون به جوش گـفـتی به آب، آب! چه بیغـیرتی برو بـیآبـرو به ریـخـتـن آبــرو مـکـوش! آوردَمت به نـزد دهـان تـا بـگـویـمـت بشنو که العطش رسد از خیمهها به گوش تو موج میزنی و علیاصغر از عطش گاهی به هوش آید و گاهی رود ز هوش از بس که «آب، آب» شنیدم ز تشنگان دیگر نفس به سیـنۀ تنگـم شده خروش در آب پـا نهـادم و بر خود زدم نهـیب گـفتم بسوز از عـطش و آب را ننوش بـِاللَه بُوَد ز رشـتـۀ عـمـرم عــزیـزتـر این بند مشک را که گرفتم به روی دوش |